رفته بودم بالا و یه لیوان آب گرم رو
میز جلوم بود و جرعه جرعه مینوشیدم. حس گرمایی که به تنم میداد رو دوست
داشتم. اما درد هنوز توی جونم بود. تلفنم روی میز بود همینطور چند لحظه بهش
نگاه کردم و مصمم برش داشتم و شماره رو گرفتم. سریع گوشی شو جواب داد.
_سلام آقای د.
_سلام خانم ... خوب هستید؟
_...
_...
_باز هم براتون زحمت دارم. پنجشنبه همین هفته و شنبه یا اگه تونستید هفته آینده رو میتونید بیاید؟ یا اگر خودتون نمیتونید ...
_حالا خانم د. فکرامو بکنم.
_میخوام بلیط بگیرم آخه لطفا سریع تر فکراتون رو کنید و بهم خبر بدید.
_ چشم ...
کشوی تلفن رو بستم و گذاشتمش روی میز و باز دلم مور مور شد.
کمتر از یک ساعت دیگه تماس گرفت که
_چکار کردید بلیط گرفتید؟
_نه هنوز شما کسی رو پیدا کردید؟
_خودم میام.
_هفته آینده یا...؟
_نه دیگه همین پنجشنبه...
تو دلم یه هوراااای جانانه کشیدم. به همسر زنگ زده و اوکی مجدد و نهایی رو
ازش گرفتم. تلفن به دست رفتم داخل دفتر آژانس که توی حیاط محل کارمه و
نشستم. آقای ر. با دیدن من تلفن به دست و با لحنی که صداش کردم پرسید بلیط؟
سر تکون دادم و گفتم چهارشنبه شب میرم شنبه شب برمیگردم. قبلا بهش گفته
بودم ممکنه یه بلیط دقیقه نودی ازت بخوام برام تهیه کنی. بلیط رفت و برگشتم
اوکی شد میلاد رو فرستادم که بلیطها رو بگیره برام. غیر مترقبه تر از این،
همراه شدن دوست جونم نفیس جون بود که مسئول سایت کامپیوترمونه. ابتدا
تردید داشت اما من بهش گفتم ببین مامان من تنهاست و خوشحال میشن که تو
همراهم بیای اما باز خودت میدونی البته وقتی ما بریم اونجا قطعا یه لشکر
سرازیر میشن خونه مامان و دیگه تنها نخواهیم بود. اما خوب هم فال و هم
تماشاست دوست داشتی بیا و با همدیگه راهی دیار شدیم.
بیشتر از یک سال بود که نرفته بودم. بعد از اون ماجراها کمتر پا به "خانه
پدری" گذاشتم. اما حالا دیگه داشتم میرفتم. دیدار مامان و خانواده و دیار.
این بار نه با همسر که با یک تازه وارد. تازه واردی که خوب با همه آشنا شد و
جای خودش رو تو دل همه پیدا کرد. حتی وقتی برای تسلای خانم برادر همسر که
داغدار مادرش بود رفتم او با اعضای خانواده خیلی خوب ارتباط گرفته بود و با
بچه ها کلی صمیمی شده بود.
یادم هست روزهایی رو که از تبریز پیش تو برمیگشتم ای سرزمین مادری ام. عاشق مراتع سرسبزت بوده و همیشه هستم. عاشق اینکه اتوبوس اون وقت
صبح (حدود ساعت 7-7:30 ) من خوابالوده رو به سوی تو میبرد و از کنار
کوه قشنگ بیستونت میگذشت.
عاشق کوه های استوار و پر ابهتتم. به واقع هیچ جا کوهستان های تو را ندارد
ای خانه پدری ام. وقتی در طول مسیر ترانه "شهر من" سیاوش قمیشی رو گوش
میکردم مو به تنم راست میشد و حس وطن دوستی ام چندین برابر بیشتر میشد.
چه حس خوبی بود وقتی از دیار غربت به تو میرسیدم. تو که همه عزیزانم و همه
خاطرات شیرین و تلخ کودکیم و همینطور خانه ای که در آن رشد کردم و بزرگ شدم
را با خود داشتی. گرچه دورم از تو اما کماکان مهرت در دلم باقی است.
پاینده باشی.
یه سری به تنهاییهام بزن
حتما
خوشحالم بعد از یک سال به خانه پدری رفتی و حسابی بهت خوش گذشته
شاد باشی
ممنون سارای عزیزم
مرسی شما هم همیشه برقرار باشی
تبریز؟
عجب !
پس همشهری هستیم !
تبریزی هستی علیرضا؟ سن الله؟
نه من تبریزی نیستم اونجا درس خوندم. این عکسها آخه عکس های شهر شماست؟ این کتیبه ها و سنگ نوشته ها؟ نه ولایت شما اینقدر سرسبزه ؟ کوه هاش اینقدر استواره؟
البته من تبریز رو دوست داشتم و مدتهاست دلم میخواد دوباره برگردم و یه سر اونجا بزنم...
سلام خانومی.
خوشحالم که به دیدار خونواده ات رفتی. ایشالله بهت خوش گذشته. وااای چه عکسهای قشنگ گذاشتی. شاد باشی.
سلام عزیزم
ممنون خوب بود خیلی جای شما خالی بود
دیاره دیگه. قشنگه نه؟ بیا یه بار با هم بریم
فکر کنم حسابی خوش گذشته دیگه ....
منم افطاری رها
فدای تو بشم
این بار خودت رو میبرم . میای دیگه؟
ای ی ی ی جاااانم
بفرما خانومی
خانومی خوش بگذره
همیشه به سفر
واقعا که کاش هواپیما یه توقف خشک وخالی هم تو همسایه شهرتون میکردا؟؟؟؟؟؟
فدات بشم پونه جااان. کاش میدیدمت. یکی از دوستانم رو بعد از چندین سال اومد خونه مامان دیدمش. با دخترش. چقدر جای تو و هاله خالی بود...
آره آقای کاپتان منو همینجا بنداز پایین لطفا برم مونه و روژین طلا رو هم با خودم بیارم با هم همگی بریم پیش مامان یووووووووووووووووهوووووووووو
سلام خوش برگشتی به دیارت
من واقعا از کرمانشاه خوشم اومد
فوق العاده بود
اون بیستون
اون طاق بستان
واییی اون خونه های قدیمی
اون رعد و برقای وحشتناک
مرسی نیناجان
جدا؟ خوبه نینا جون خوش اومدی
بیستون خیلی حس خوبی بهم میده نینا. وقتی با ماشین یا اتوبوس سفر میکنم اونجا که میرسم به واقع نفس تو سینه ام حبس میشه. کوهش رو خیلی دوست دارم. جای دیدنی زیاد داره کرمانشاه نینا جان. طبیعتش چهار فصله. خوشحالم که خوشت اومده.
یکی از اون خونه ها مال مامان بزرگمه...
ای جانم کی اومده بودی که رعد و برق داشت اونطوری؟
نه دیگه !
بهش فکر کردم !
مراغه چندتا کتیبه داریم !
گفتم شاید اونا بشن
آخه نرفتم !
بعدم اینکه
چرا سرسیز نیست؟
سرسبز تر از اینم داریم تو ولایتمون !
کوهم که زیاد داریم !
نه عزیز من نه. نه همچین کتیبه هایی رو
سرسبزه اما نه بو درجه ده...
کوه هاتون هم دیدم علیرضا ، کوهنوردی هم کردیم...
یاشاسین آذربایجان خوب شد؟ راحت شدی؟
تازشم یه جمله معروف من از اونجا با خودم دارم : تبریز شهر اولین هاست...
من هم دعا می کنم زادگاهت همیشه سرافراز باقی بمونه عزیزم
جااااااااااانم ممنونم
دورود /
خب چشمت روشن . از باب همشهری بودن هم که باشه میتونم مدعی باشم خوب درک میکنم اون سمتی که میری چه طعمی توی وجودت سرازیر میشه . طعم خوبیه دلچسب و پر از خاطره . امیدوارم خوشت گذشته باشه .
در مورد اون داستان هم .. طبیعیه که کاراکترش آشنا به نظر برسه . چون خودمم خب :)
وقت خوش ././././././././././././.
درود به شما جناب امیدوار!
متشکرم. هووووم! همشهری... چه خوب... حق دارم میبینید که...
ای خدااااااا!!!! روانیم کردید شماها!!!!!
وقت شما هم خوش جناب امیدوار
سلاااااام خاله جان خوبی؟ خوشی؟
خب آره دیگه حتمآ خوب و خوشی...
دائم به گردش...
خدا رو شکر که خوش گذشته...
خوبی بهنام خودت؟ همه چی خوبه خاله؟
خوبم آره عزیزم
ممنون
همیشه عاشق آدمهایی هستم که اصیل هستند و به دیارشون وفادار . خوشحالم که تو توی این دسته هستی .
دیارتون برقرار
ممنون دلارام عزیز
ممنون از لطفت
شهرتون بسیار زیبا و قابل احترامه
خیلی دوست دارم برم. اما هنوز فرصت نشده
ممنون شما لطف دارید
فرصتی پیش بیاد و سر بزنید که خیلی خوب میشه
خوش باشید
امروز فکر می کردم از همدان بریم کرمانشاه .ترخینه هم بخریم
به به خوش بگذره مژگان خانوم جان
ترخینه هم بخرید ... دلم خواست، یادش بخیر سرما میخوردیم مامان درست میکرد و میگفت داغ داغ بخور ...