-
مرا به حال خود بگذار و بگذر
جمعه 22 آذرماه سال 1392 12:30
شده تا حالا از کسی حالا به هر دایلی دلگیر باشد و نخواهید ببینید و حتی صداش رو بشنوید و فقط همین که بدونید خوبه و داره به خوبی زندگیش رو میگذرونه براتون کافی باشه؟ حالا باقیش... شده تا بحال که همون شخص بعد از شکستن قلب و ناراحت نمودن شما ول کن ماجرا نباشه و مدام زنگ بزنه و بخواد احوالتون رو بپرسه؟ حالا اگه شما هم آدمی...
-
و عشق تنها عشق...
سهشنبه 19 آذرماه سال 1392 12:12
وقتی داشتم کتلتها رو یکی یکی آماده کرده و سرخ میکردم فقط یاد "حوض نقاشی" می افتادم. گفته بودم از فیلمش خوشم اومد، خیلی. آره خیلی دوستش دارم. وقتی زن، با عشق و وسواس خاصی کتلت ها رو درست میکرد و صبح ها که با عجله مشغول رفتن بود به پسرش میگفت: این ساندویج کتلت، این هم هویج. و هر روز همین بود؛ ساندویج کتلت و یک...
-
پراکندگیهای ذهن
جمعه 15 آذرماه سال 1392 17:51
توی این دنیا خیلی چیزها غیر قابل پیش بینی هستند. نمیدونم چند درصد از کسانی که میشناسم در حال حاضر جایی قرار دارند که همیشه فکر میکردند باید باشند. شاید بسته به شناختی که هر کس از روحیات خودش داره بتونه تا حدی آینده شو مجسم کنه اما خوب همیشه یه چیزای هستند که معادلات آدم رو به میریزند. برخی روابط ممکنه که تغییر کنند...
-
قطره آخر...
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1392 23:39
با بی تفاوتی ها، بی توجهی ها، قانونهای عجیب و غریب، تبعیض ها، نامهربانی ها و بی انصافی ها قطره قطره ظرف تحمل رو کم کم پر کردند. اما همه مون میدونیم که ظرف هرچقدر هم که پر باشه تا قطره آخر رو توش نریزی سرریز نمیشه. بالاخره اینقدر ادامه دادند به همین شیوه و بی توجه به همه چی پیش رفتند که این ظرف لبریز شد و ... ریخت. هیچ...
-
ستایش ، بچه ناز و عزیز، فرشته بالدار...
شنبه 9 آذرماه سال 1392 22:23
_ اون مامان کیه؟ _ مامان من. _ اسمت چیه؟ _ ستایش توی محل کارم، روی صندلی من، پشت میز نشسته و داره روی برگه A4 که بهش دادم نقاشی میکشه. یه تونیک سرمه ای و سفید و یک شلوارک سفید تنش کرده و کلاه کپ سفیدی روی سر بدون مویش گذاشته. یادم میاد که اولین باری بود که ستایش رو از مامانش گرفتم و آوردم داخل تا مامانش بره و کمی...
-
گنجی بی نظیر!
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1392 12:16
مثل یک فرشته همینجا کنارم خوابیده. آرام و بیصدا. خونه هم در سکوت کامله و گهگداری صدایی از بیرون این سکوت مطلقمون رو میشکنه. مدام نگاهش میکنم. تابش کمرنگ خورشید که روی گونه های گرد و زیبا و مقداری از پیشونیش میتابه سایه مژگان سیاه و بلندش رو زیر چشمهای جادوییش انداخته و منظره ای رو ساخته بی نظیر. سادگی کودکانه و تمام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 آذرماه سال 1392 23:09
یکم به خودت بیا. برای یک بار هم که شده اطرافت رو خوب نگاه کن. قبل از اینکه شروع به صحبت کنی کاش فکر کنی ...یکم ... ببین! ما هم هستیم. ببین که داری چه میکنی با خودت و با ما چه کردی. یک بار هم که شده عادل باش محض رضای خدا همون خدایی که اینقدر میترسی ازش به قول خودت البته. خودت خواستی. همه این اتفاق ها مسئولش خودتی. دلم...
-
9th...
یکشنبه 26 آبانماه سال 1392 09:00
هیچ نمیگویم و فقط این شعر از یغما گلرویی عزیز... از تو با عطرها وُ آینهها از تو با خنیاگران دوره گرد از تو با بلوغ پسکوچهها از تو با تنهایی انسان از تو با تمام نفسهای خویش سخن خواهم گفت! تو را به جهان معرفی خواهم کرد تا تمام دیوارها فرو ریزند و عشق بر خرابههای تباهی مستانه بگذرد! رسالت دیگری...
-
لیست سیاه ... آدم های خاکستری... چشم های سفید!
دوشنبه 20 آبانماه سال 1392 10:30
از وقتی خودم رو شناختم یکسری آدم ها بنا به اقتضای زمان و کارهایی که انجام میدادند به این افتخار نائل میشدند که واردش بشن. همین طوری الکی هم نیست. آداب داره برای خودش. باید نظرت موافق نظرشون باشه، گرایش مخالف اونها رو داشته باشی حالا هر گرایشی؛ گاهی دختر بودن یا زن بودن خودش افراد رو کاندید میکنه که درش وارد بشن. البته...
-
فرار به سوی خواب!
شنبه 18 آبانماه سال 1392 12:14
هر وقت که از چیزی خیلی ناراحتم و کاری از دستم برنمیاد که انجام بدم و فقط ناراحتم و ناراحتم مغزم میره رو مود استراحت و مدام خواب آلوده میشم و برای فرار از شرایط موجود تنها میخوابم و میخوابم. حالا هم همین حالت بر من مستولی شده و با وجود داشتن یه بچه کوچک و کلی کار که برای انجام دادن دارم تنها چیزی که آرومم میکنه همین...
-
از میان روزمرگی هایم
یکشنبه 5 آبانماه سال 1392 22:44
بارش بارون امروز چه حس رخوت خوبی بهم داده بود. با تاریکی و سرمای دلپذیری که به خونه حاکم شده بود فقط دلم میخواست بگیرم بخوابم و هیچ کاری انجام ندم. اما با وجود موجود کنجکاو کوچکی که مدام مامانش رو صدا میکنه و ازش هر دفعه چزی یا چیزهایی میخواد عملا امکان استراحت منتفی میشد. اما راستش کمی تنبل شده بودم. دختری هم که...
-
در گیر و دار مادری ...
سهشنبه 30 مهرماه سال 1392 12:57
یک ماه از پاییز هم سپری شد. این روزهای من همه اش در کنار دخترمون سپری میشه و خیلی خوش میگذره. با تمام غر زدن های من و تمام وقت کم آوردن هام باز هم از بهترین روزهایی است که داشته ام و احتمالا خواهم داشت. وقتی حین انجام کارهای روزمره ام که کمتر هم بهشون میپردازم میاد و محکم به پاهام میچسبه، خوب واکنش طبیعی ام شاید این...
-
روز کودک مبارک!
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 15:15
روز کودک برای همه بچه های عزیز مبارک آرزو میکنم که همه بچه ها در کنار پدر و مادرشون، سلامت و شاد باشند. *پست قبلی لطفا ... مثل سابق
-
روزگار کودک ...
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 15:08
-
مادرانگی در اوج
شنبه 13 مهرماه سال 1392 14:00
خیلی دوست دارم وقتی دزدکی دخترم رو نگاه میکنم و حواسش بهم نیست و سخت مشغول انجام یک کاریه. خیلی حس خوبی داره. هی قربون صدقه اش میرم و هی قربون صدقه اش میرم... خیلی خوشم اومد وقتی امروز برای اولین بار پک بسته لگوی دختری رو باز کردم و با ذوق در مقابل چشمان بی تفاوت و کوچولوش مدام قطعات رو به هم میچسبوندم و میدادم خرابش...
-
once upon a time in anatolia...
شنبه 6 مهرماه سال 1392 10:14
محصول 2011، ترکیه به کارگردانی نوری بیلگه جیلان(nuri bilge ceylan) و با بازی محمد اوزنار، ییلماز اردگان و... فیلم یک درام جنایی بسیار خاص و پر کششه که البته اوایل فیلم به نظر ااینطور نمیرسه. من راستش فیلم ترکی رو از همون زمان های قدیم که چند تایی رو با بازی ابراهیم تاتلس (ماوی و...) دیده بودم دیگه نگاه نمیکردم. اما...
-
گردهمایی برای او و بدون حضورش!
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1392 11:08
دقت کردید تو مراسم ترحیم همیشه اینطوریه که خیلی از آدم هایی که خیلی وقت هست ندیدید یا هیچوقت ندیدید رو میبینید. همه دور هم جمع میشن و همدل و ... کاش همیشه اینطوری بود و مجبور میشدیم که هر چند وقت یکبار همه کینه ها رو فراموش کنیم و همه مشغله هامون رو با یک چند روزی کنار هم بودن معاوضه کنیم. گمونم می ارزه نه؟ تو مراسم...
-
... رفت برای همیشه ...
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 18:10
انگار دیگه کاری تو این دنیا نداشت. حوصله اش سر رفته بود و میخواست بره. مدتی بیماری ضعیفش کرده بود. هیچوقت سربار کسی نبود و همیشه هر کاری از دستش برمیومد انجام میداد. نمیخواست بچه هاشو درگیر بیماریش کنه و به مرارت بیندازدشون. روح بزرگش پرواز کرد و... برای همیشه ترکمون کرد. حاج آقا ، پدر همسر عزیزم رو برای همیشه از دست...
-
چه ترانه هایی برای بچه ها؟
شنبه 9 شهریورماه سال 1392 18:30
خوبه که مادر و پدرها دقت کنند هر کتابی رو برای بچه نخرند و نخونند. خوبه که یکم وقت بذاریم و موقع خرید کتاب دقت بیشتری کنیم. خیلی از مامان ها البته حواسشون هست. مثلا شعرهای کودکان به نظر من حساسه و مهمه که چه شاعری شعرهای کتاب رو سروده. مهمه خیلی هم مهمه. یادمه قبلا هم که برای بچه های برادر یا خواهرم کتاب بچگونه...
-
زنگ تفریح ...
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1392 20:15
یه زنگ تفریح کوچولو مامان چشم میکروسکوپی نمیدونم همیشه همینقدر خرد و ریز روی زمین ریخته بوده است یا که خیر! بعد از هر جاروبرقی کشیدن و هر گردگیری که با فاصله بسیار کوتاهی انجام میشن باز هم این خرده های نون یا ... روی زمین هستند و دخترمون اونها ور مثل یک شکارچی ماهر میبینه و در چشم بهم زدنی برشون میداره. من هم برای...
-
کوک!
چهارشنبه 30 مردادماه سال 1392 20:45
زمانی که ما مدرسه میرفتیم درسی داشتیم به نام "حرفه و فن" که نمیدونم در حال حاضر هم تدریس میشه یا که نه. اول راهنمایی که بودیم خیاطی رو آموزش میدادند و از کوک شروع میشد. یه دفتر بایستی درست میکردیم به نام دفتر کوک. توی اون انواع و اقسام کوک ها رو یاد میگرفتیم و میزدیم. دفتر من رو خواهرم برام درست کرده بود. از...
-
زودتر خوب شید لطفا !
جمعه 25 مردادماه سال 1392 14:50
چند روزیه که ناخوش احوالی حاج آقا همه مون رو کسل و بی حوصله کرده. بار آخری که رفته بودیم بیشتر تو تختش خواب بود و زیاد ندیدیمشون. روز بعد از اینکه برگشتیم گفتند حالش بد شده و بیمارستانه. امیدوارم که زودتر مرخص بشن و برن سر خونه و زندگیشون. خونه بدون وجودشون هیچ صفایی نداره. بعد از مدتها یه فیلم خوب دیدم. یه عاشقانه...
-
نیومد...
جمعه 25 مردادماه سال 1392 14:44
-
یکسالگی فرشته کوچولوی ما
یکشنبه 20 مردادماه سال 1392 21:00
هر وقت که شیطنت و بازیگوشی میکنی بابات میگه "تو! تو همونی هستی که 22 مرداد از بیمارستان آوردیمش خونه؟! و اینقدر کوچولو و آروم بود؟!!" و من با خنده سر تکون میدم که بله همونه. 22 مرداد یکروزه بود. همون موجود کوچولویی که از همون اولش تمام دنیامون بود و الان هم کماکان هست. فقط برخی محدودیت هاش برداشته شده و یه...
-
پپیشکشم برای تو یه عالم محبته...
شنبه 5 مردادماه سال 1392 10:02
وقتی با یکرنگی و صافی تمام با چشمان زیبایش به چشمانم نگاه میکنه حس آرامش رو انگار به تمام وجودم تزریق میکنه. چی بگم من آخه؟ در مقابل این همه زیبایی و مهر چیزی که در خور باشه نمیتونم به زبون بیارم. من هم فقط نگاه میکنم. وقتی یکدفعه همینطور که روی پاهام نشسته، دستای کوچکش رو به سمت شونه و گردنم بالا میاره و به قصد...
-
...کنارم قدم میزنی تا بهشت...
دوشنبه 31 تیرماه سال 1392 14:22
حتما تا بحال براتون پیش اومده که وقتی که برمیگردید و به برخی از کارهایی که در گذشته انجامشون دادید، مثلا متنی رو که نوشته اید یا هرچه... نگاه میکنید با خودتون بگید که " وه! من چطور این کار رو انجام دادم". گاهی باورم نمیشه که این من بودم که این کارها رو انجام دادم. البته کماکان ادامه هم داره. گاهی کسی یا چیزی...
-
گله کم کن!
شنبه 29 تیرماه سال 1392 11:20
یعنی هیچ خبر خوشی نیست که ما بشنویم؟ یا شاید هم ما صلاح نیست که مطلع بشیم! نگید رها همش غرولند میکنی حق دارم خوب از این راه دور با این همه درگیری فکری و ... با کلی امید و آرزو! تماس میگیریم از حال و احوال خونواده جویا بشیم: _خوب هستید؟ _[در بهترین حالت با بدترین لحن ممکن] هــــــــــــی! بد نیستیم! ؛ نه والا درد دارم....
-
روزهای روشن
دوشنبه 17 تیرماه سال 1392 09:50
دلم خونه مامان رو میخواد. دلم اون روزهای خونه مامان رو میخواد. نه خیلی قدیم ها، همین ده سال پیش هاش رو. همون وقتایی که همه یه جور دیگه بودند و بچه ها کوچیک تر. دلم اون روزهای تابستون رو میخواد که ظهرها بعد از صرف ناهار هر کی سرش رو میگرفت و میرفت یه سمتی که استراحت کنه و من هم اگه تنها بودم کتاب میخوندم و یا آهنگ گوش...
-
رخدادهای این روزها
جمعه 14 تیرماه سال 1392 09:00
سرم پر از سئوال و حرفه. همهمه ای عجیب اونجا هست. درست مثل خیابان شلوغ و پر رفت و آمدی که ولوم صداشو بسته باشی و آمد و شدهای بی شمار رو فقط ببینی. منگ منگ. چقدر کار دارم. این آشپزخونه هم عجیب شلوغه. در هم و برهم. تا همسر هم نیاد کاری نمیتونم کنم. ناهار دختری رو تدارک میبینم و یادم می افته که خودم ناهار دارم. دختری که...
-
دل شکستن هنر نیست!
شنبه 8 تیرماه سال 1392 12:23
گفتم وقتی به اون درخواست ناچیزم با بی تفاوتی خاصی جواب رد داد حس کردم خرد شدم. جوابم داد نه، اون خرد شد نه تو. شایدم راست میگفت و من اون ابهت و عظمتی که سالها ازش در ذهن داشتم رو دیگه نداشتم. اوقاتش تلخ بود؛ وقت رفتن که اومدم ببوسمش اخمش رو غلیظ تر کرد و پس زد صورتشو. فکر کردم هر اتفاقی هم افتاده باشه این رفتار هیچ...